لغت نامه دهخدا
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار.فردوسی.مباش از جمله زنهارخواران
که یزدان هست با زنهارداران.( ویس و رامین ).زنهاردار نباید که زنهارخوار باشد. ( قابوسنامه ).
تویی کز جهان اختیار منی
به خاصه که زنهاردار منی.شمسی ( یوسف و زلیخا ).از این بیش بی وی مرا تاب نیست
به روزم شکیب و به شب خواب نیست
کنون گر بود رای زنهاردار
فرستش ورا نزد من زینهار.شمسی ( یوسف و زلیخا ).|| دارای زنهار و امان و در امان و در پناه و دارای مهلت. ( ناظم الاطباء ).