لغت نامه دهخدا
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ.فرخی.من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان.فرخی.دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.ناصرخسرو.هیچ دگرگون نشدجهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد.ناصرخسرو.گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده دل تو دگرگونی.ناصرخسرو.تو شده ای دیگر این زمانه همانست
کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون.ناصرخسرو.ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.معزی.چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود.نظامی.محالست اگرسفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود.سعدی. || منقلب شدن. بهم خوردن :
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ ازسرش هر دو بیرون شود.سعدی.