لغت نامه دهخدا
دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین.فردوسی.همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.فردوسی.چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده بد نباشی دژم.فردوسی.که دانا نیازد بتندی به گنج
تن خویش را دور دارد ز رنج.فردوسی.به پاکان کز آلایشم دور دار
وگر زلتی رفت معذور دار.سعدی ( بوستان ).فرومایه را دور دار از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت.سعدی ( بوستان ).تنزیه ؛ دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاة. تستر. تجنیب ؛ دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتلة؛ دور داشتن خدای کسی را از نیکی. ( منتهی الارب ). حاش لله ؛ دور دارد خدای. ( ترجمان القرآن ).