لغت نامه دهخدا
این دریغی ها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است.مولوی.
دریغی. [دِ / دَ ] ( اِ ) دریغ. اسب ضعیف و نزار :
در دست بنده دریغی دو مانده اند
دل روز و شب بدست جو و کاهشان گرو.ظهیرالدین نصر سموری سنجری.برسمش چون بوسه دادم نام رخش روستم
زیر لب درچون دریغی سست و لاغر می برم.