لغت نامه دهخدا
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تا لواسه گرفت از این ترفند.خفاف.دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.ناصرخسرو.اِکذاب ؛ دروغگوی یافتن کسی را. خَصّاف ؛ بسیاردروغگوی. رجل خطارب و خطرب ؛ مرد مفتری دروغگوی. صباغ ؛ دروغگوی که سخن را رنگ میدهد و دگرگون می سازد. مَلاّ ذ؛ دروغگوی که گوید و نکند. ملمند، ملوذ؛ دروغگوی که آنچه گوید نکند. نَسّاج ؛ دروغگوی سخن ساز. ( منتهی الارب ). و رجوع به دروغگو شود.