لغت نامه دهخدا
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.سعدی.خون میرود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.سعدی.- خون از دل کسی رفتن ؛ کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن :
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.سعدی.