لغت نامه دهخدا
چه خوری خون چو لاله دل سوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.خواجوی کرمانی.بازگشا نرگس مازاغ را
آب ببر خوش نظر باغ را.خواجوی کرمانی ( از آنندراج ).دل مائل حسن خوش نظر نیست
آن خوش نظر است یا کمر نیست.فاتحةالقلوب ( از شرفنامه منیری ).بی باده روی خوب تو ای خوش نظر مباد
در باغ اگر نظر بسوی خوش نظر کنم.( شرفنامه منیری ).ز خورشید خیری دل شب سحر
نظرها خوش از دیدن خوش نظر.ظهوری ( از آنندراج ).|| ( ص مرکب ) الفت گیرنده. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ).