خوار کرده

لغت نامه دهخدا

خوارکرده. [ خوا / خا ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) زبون کرده. ذلیل کرده. مقهورکرده. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوارکرده ایوان.ابوحنیفه اسکافی.|| نرم کرده. ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را.

فرهنگ فارسی

زبون کرده ذلیل کرده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال قهوه فال قهوه استخاره کن استخاره کن فال آرزو فال آرزو