خدامی

لغت نامه دهخدا

خدامی. [ خ ِ ] ( ص نسبی ) نسبت به خاندانهایی است در سرخس بجدی خِدام. ( از انساب سمعانی ).
خدامی.[ خ ِ ] ( اِخ ) ابراهیم بن محمدبن ابراهیم نیشابوری خدامی ، مکنی به ابواسحاق. وی از فقیهان معروف نیشابور و چنانکه ابن ماکولا آورده بسکه خدام نیشابور سکنی داشت. ( از انساب سمعانی ). این خدامی را برادری بنام ابوبشر بود که در عراق و شام و خراسان از مردمان بسیاری حدیث شنید که از آنجمله اند: احمدبن نصر لباد و ابوبکربن یاسین و ابویحیی بزاز و موسی بن هارون و جز اینها و از او ابواحمد محمدبن شعیب بن هارون حدیث کرد.
خدامی. [ خ ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق خدامی از اجله فقیان و اصحاب رای و زاهدان بود و در ربیعالاول سال 321 هَ.ق. درگذشت. ( از انساب سمعانی ).
خدامی. [ خ ِ ] ( اِخ ) ابونصر زهیربن حسن بن علی بن محمدبن یحیی بن خدام بن غالب کلانی سرخسی خدامی. وی از خاندان خدام و فقیهی فاضل بود. از ابی طاهر محمدبن عبدالرحمن مخلص و جز او نقل حدیث کرد و از او جماعتی حدیث نقل کردند. مرگ او به چهار صد و پنجاه و اندی اتفاق افتاد. ( از انساب سمعانی ).
خدامی. [ خ ِ ] ( اِخ ) ابونصر زهیربن زهیر خدامی نوه ابونصر زهیربن حسن خدامی است. وی از کتاب تحفة العالم و فرجه المتعلم سیدابوالمعالی محمدبن محمدبن زید بغدادی حدیث میکرد و من ( = سمعانی ) آن کتاب را از اول تا آخر بنزد او در میهنه خواندم. وی در میهنه مسکن داشت و مرگش بسال پانصد و سی و اندی اتفاق افتاد. ( از انساب سمعانی ).
خدامی. [ خ ِ] ( اِخ ) علی بن محمدبن حسین بن خدام خدامی ، مکنی به ابوالحسن. سمعانی میگوید: وی از خاندان خدامی است و از جدش ابوعلی حسین بن خضر نسفی و ابوالفضل کاغذی و جزآن دو حدیث کرد. مرگ او به سال 493 هَ. ق. اتفاق افتاد. صاعدبن مسلم برای من ( = سمعانی ) از او روایت کرد . ( از انساب سمعانی ).

فرهنگ فارسی

علی بن محمد بن حسین بن خدام خدامی مکنی به ابوالحسن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم