جبز

لغت نامه دهخدا

جبز. [ ج َ ب َ ] ( ع مص ) فطیری شدن. بی نانخورش گردیدن. ( از منتهی الارب ): جبز الخبز؛ فطیری شد یا خشک و بی نانخورش گردید. ( منتهی الارب ).
جبز. [ ج ِ ] ( ع ص ) مرد بخیل. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || درشت. || لئیم. فرومایه. حقیر. || بددل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( مص ) خوردن تمام طعام ، ولی این کلمه را به این معنی هیچگاه ندیده ام. ( از دزی ).

فرهنگ فارسی

مرد بخیل
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال ارمنی فال ارمنی فال پی ام سی فال پی ام سی