بلورینه

لغت نامه دهخدا

بلورینه. [ ب ُ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات. بلوری. بلورین. و رجوع به بلورین شود :
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام.فرخی.بلورینه تختی ، در شاهوار
بتی بر وی از زر گوهرنگار.( گرشاسب نامه ).

فرهنگ فارسی

منسوب به بلور . از بلور . ساخته شده از بلور . آنچه از بلور کنند . بلور آلات . بلوری . بلورین .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم