برفراشته

لغت نامه دهخدا

برفراشته. [ ب َ ف َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) برافراشته. بلندکرده. بربرده :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.ناصرخسرو.نشان تندرستی و قوت او [ افعی گرزه ] آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال پی ام سی فال پی ام سی فال قهوه فال قهوه فال ارمنی فال ارمنی