از دست

لغت نامه دهخدا

از دست. [ اَ دَ ت ِ ] ( حرف اضافه مرکب ) ( حرف اضافه + اسم ) از طرف ِ. از جانب. از قبل :
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کار هست.عطار. || ( اِ مرکب ) از عهده ٔ: این کار از دست... برنمی آید.
- از دست برآمدن و برنیامدن کاری ؛ از عهده برآمدن و برنیامدن. ممکن بودن و میسر شدن یا نشدن :
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی.سعدی.- از دست برخاستن ؛ از دست برآمدن :
اگر از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام خضر می نوشم ز باغ عمر گل چینم.حافظ.- از دست بردن ؛ ازهوش بردن :
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.حافظ.مرا می دگرباره از دست برد
بمن باز بنمود می دستبرد.حافظ.- از دست برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) ( برهان ) :
بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی.ظهیر فاریابی.- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن. مضطرب و بیقرار و بی اختیار کردن :
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم.حافظ.- از دست دادن ؛ فاقد شدن. اشتراء :
امر شه راو حکم اﷲ را
نه بدادم بهیچوقت از دست.مسعودسعد.- از دست دهرجستن ؛ مردن. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ).
- از دست ربودن ؛ اِمتخاط. ( منتهی الارب ).
- از دست رفتن و از دست شدن ؛ از تصرف خارج شدن :
مبر غم بچیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست.اسدی.در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند... چنانکه هر دو جهان از دست بشود. ( کلیله و دمنه ).
برادران و عزیزان ملامتم مکنید
که اختیار من از دست شد چو تیر از شست.سعدی.- || بیخود شدن. بی اختیار شدن.( از مؤید الفضلاء ) ( از غیاث ) ( از برهان ). مدهوش شدن. از هوش بشدن. نابود شدن. مردن :
چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست.نظامی.من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم.نظامی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - زیر دست فرو دست مطیع محکوم . ۲ - سنخ هم سنخ . ۳ - از طرف از جانب از قبیل . ۴ - ( اسم ) از عهد. : این کار از دست ... بر نمیاید . ) توضیح زم اضافه است .
زیر دست محکوم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال پی ام سی فال پی ام سی فال کارت فال کارت فال فرشتگان فال فرشتگان