لغت نامه دهخدا
آسو. ( اِ ) نام شرابی مسکر که بهند کنند از قند سیاه و پوست مغیلان. ( مخزن الادویه ).
آسو. ( اِخ ) نام محلی در راه لار به لنگه میان کوخرد و کررضائی.
اسو. [ اَ ] ( اِ ) طرف. ( برهان ) ( انجمن آرا ). سو. ( برهان ). سوی. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ). جانب. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( آنندراج ):
خری که کاه و جو وی ز برگ تاک و تکسک
مراغه کردن و غلطیدنش اسو با سو.سوزنی ( در هجو جلالی شاعر که پدر او ترسا بود ).فرهنگها به استناد همین بیت، معنی «اسو» را سوی و طرف و جانب گفته اند، لکن کلمه اگر بمعنی سوی و جانب باشد معنی نمیدهد مگر اینکه «اسو» را مرکب فرض کنیم از اَ بمعنی ( از این ) و سو بمعنی جانب، آن وقت شعر معنی گونه ای شاید بدهد ولی آن هم درست نیست، چه در آن صورت قافیه سو در قطعه کوتاهی تکرار میشود و حال آنکه سوزنی در همه جا حتی در قصاید طویل هم هیچ وقت قافیه را تکرار نمیکند. معنی این کلمه در بیت سوزنی معلوم نیست. || انگشت. ( شرفنامه منیری ).
اسو. [ اُ ] ( اِمص ) مخفف اوسو باشدکه بمعنی ربودن و ربایندگی و ربایش است. ( برهان ).
اسو. [ اَس ْوْ ] ( ع مص ) دوا کردن. دارو کردن ِ جراحت. ( زوزنی ). دارو کردن ِ خستگی. دارو بر جراحت کردن. ( تاج المصادر ). مرهم نهادن. علاج کردن. مداواة کردن. طبابت. || اصلاح کردن میان دو تن یا جماعتی را. نیک کردن میان قومی. ( تاج المصادر بیهقی ). صلح دادن: اسا بین القوم؛ اصلاح کرد میان آن گروه.
اسو. [ اَ س ُوو ] ( ع اِ ) دارو. دوا. علاج. ج، آسیه.
اسو. [ اُ س ُ ] ( اِخ ) دره جبال پیرنه ( پیرنه سفلی )، که سیلاب اسو از آن گذرد و بسیلاب اُلُرُن پیوندد.
اسو. [ اَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، 48000 گزی شمال بیرجند سر راه مالرو عمومی. کوهستانی، معتدل. سکنه آن 549 تن. شیعه. زبان: فارسی. آب آن از قنات است. محصول آن غلات، تریاک، بنشن. شغل اهالی آنجا زراعت، گله داری، جاجیم، پلاس و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).