باذنه

لغت نامه دهخدا

( باذنة ) باذنة. [ ذَ ن َ ] ( ع اِ ) خضوع و انقیاد و فروتنی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بَأذَنة شود. || اقرار بکاری و معرفت بآن کار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بِأذَنة شود.
بأذنة. [ ب َءْ ذَ ن َ ] ( ع مص ) فروتنی کردن. || اقرار کردن. شناختن. بأذن به ؛ اقرار کرد و شناخت و دانست آن را. ( از منتهی الارب ).
باذنه. [ ذَ ن َ ] ( اِخ ) یکی از قرای خاوران ( خابران ) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. ( الانساب سمعانی ). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی یَأْتِ: که بیاید (عبارت "یَوْمَ یَأْتِ لَا تَکَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ " یعنی : روزی که چون فرا رسد، هیچ کس جز به اجازه او سخن نمیگوید)
معنی تَقَعَ: که بیفتد ("که نیفتد" درترکیبی مانند عبارت "یُمْسِکُ ﭐلسَّمَاءَ أَن تَقَعَ عَلَی ﭐلْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ إِنَّ ﭐللَّهَ بِـﭑلنَّاسِ لَرَؤُوفٌ رَّحِیمٌ (حج65):آسمان را نگاه میدارد تا جز به اذن وی به زمین نیفتد که خدا با مردم مهربان و رحیم است. ")
ریشه کلمه:
اذن (۱۰۲ بار)ب (۲۶۴۹ بار)ه (۳۵۷۶ بار)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال اعداد فال اعداد