باذنی

لغت نامه دهخدا

باذنی. [ ذَ ] ( ص نسبی ) منسوب به باذنه که قریه ای است از قرای خابران درنواحی سرخس. ( سمعانی ). رجوع به باذن و باذنه شود.
باذنی. [ ذَ ] ( اِخ ) ابوالحسن بن باذنی ( باذانی ) سمعانی گوید: جوان صالحی است ، از ابوبکر احمدبن خطیب مهنه ای و دیگران باتفاق من حدیث سماع کرد و در فتنه غز در ماه رمضان سال 549 هَ. ق. کشته شد. ( از انساب سمعانی ).
باذنی. [ ذَ ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ باذنی نیشابوری شاعر که نیکو شعر میگفت و بلعمی ودیگران را مدح میکرد. وی نابینا بود. حاکم ابوعبداﷲدر تاریخ نیشابور نام وی را آورده است. ( از معجم البلدان ). و رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
اذن (۱۰۲ بار)ب (۲۶۴۹ بار)ی (۱۰۴۴ بار)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ابجد فال ابجد فال کارت فال کارت فال مکعب فال مکعب فال تاروت فال تاروت