مستمندی

لغت نامه دهخدا

مستمندی. [ م ُ م َ ] ( حامص مرکب ) مستمند بودن. غمگین بودن. || محتاج بودن. احتیاج داشتن. رجوع به مستمند شود :
گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندیم.کمال خجندی.

فرهنگ فارسی

۱ - گله مندی شکایت . ۲ - غمگینی اندوهناکی . ۳ - تهیدستی فقر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم