نظاره کن

لغت نامه دهخدا

نظاره کن. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک ُ ] ( نف مرکب ) نظاره کننده. که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است. تماشاچی. نگرنده :
نظاره کنان به روی خوبت
چون درنگرند از کران ها.خاقانی.این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک.نظامی.مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظاره کنان می خندند.سعدی.

فرهنگ فارسی

نظاره کننده . که می نگرد . که شاهد چیزی یا منظره ای است . تماشاچی . نگرنده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم