معصفری

لغت نامه دهخدا

معصفری. [ م ُ ع َف َ ] ( ص نسبی ) منسوب به معصفر. زردرنگ :
بس که زخشکی گلو روغن خام می خورد
چون یرقان گرفتگان گشته تنش معصفری.خاقانی.و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری... به نزدیک شاه آمد. ( سندبادنامه ص 133 ).
- معصفری آب ؛ آب به قرطم رنگ کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آبی که با گل کاجیره یا عصفر آن را زردرنگ کرده باشند :
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
و اندر دُم او سبز جُلَیلی ز زمرَّد.منوچهری. || سرخ رنگ :
تا شکمْتان ندرم تاسرتان برنکنم
تا به خونتان نشود معصفری پیرهنم.منوچهری.ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن زخون تو کردم معصفری.فرخی.رفت قنینه در فواق از چه ، از امتلای خون
راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری.خاقانی.گویی از آن رگ گلو ریخته اند در رزان
این همه خون که می کند آتشی و معصفری .خاقانی.

فرهنگ فارسی

منسوب به معصفر زرد رنگ
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم