نکو کردار

لغت نامه دهخدا

نکوکردار. [ ن ِ کو ک ِ ] ( ص مرکب ) نیکوکردار. نکوکار. نکوفعل. نیکوعمل :
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار.فرخی.بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکوسیرت نکوکردار.فرخی.چو دیدم روی خوبش سجده کردم
بحمداﷲ نکوکردارم امشب.حافظ.

فرهنگ فارسی

نیکو کردار . نکو کار . نکو فعل . نیکو عمل .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم