لغت نامه دهخدا
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.سعدی. || نمک سوده. به نمک آغشته. نمک زده :
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی.سعدی.بر او بگذشت ناگه ابلهی مست
نمک خورده کبابی کرده بر دست.امیرخسرو.ذوق دل ریشم که شناسد که در این عهد
یک زخم نمک خورده ناسور نمانده ست.عرفی ( از آنندراج ).تو را می خواستم مستان و در دل شور آن لب ها
که بر آتش نمک خورده کبابی داشتم امشب.تشبیهی ( از آنندراج ). || نمک سود :
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
ز هر سو به دژها کشد پیشکار.فردوسی.