لغت نامه دهخدا
مرا ز عشق تو آن بس بودبتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه.سوزنی.نظاره گاهی هرچه خوشتر. ( کلیله و دمنه ).
اول شب نظاره گاهم نور
و آخر شب هم آشیانم حور.نظامی.آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظاره گاهی.نظامی.گلها به نظاره گاه بستان
چون پرده دیده های مستان.فیضی ( از آنندراج ). || دیدگاه. منظر. که از آنجا نظر افکنند و تماشا کنند :
سالار قبیله با سپاهی
برشد به سر نظاره گاهی.نظامی.
نظاره گاه. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز :
جای نظاره گاه چشم ترا
زلف گلبوی و روی گلگون باد.مسعودسعد. || جائی که از آن نظر کنند. دیدگاه :
ای رخ و زلفت چنانک ماه به مشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند.سوزنی.