مقعده

لغت نامه دهخدا

( مقعدة ) مقعدة. [ م َ ع َ دَ ] ( ع اِ ) سافله شخص. ( از اقرب الموارد ). دبر. نشیمن. نشین. سِفل. پیزی. ج ، مقاعد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || نشستنگاه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مکان نشستن.مَقْعَد. ( از اقرب الموارد ). || قدحی که در آن تغوط کنند. ( از اقرب الموارد ). || ادبخانه. بیت التخلیه : عن ابی عبداﷲ ( ع )، السواک علی المقعدة یورث البخر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مقعدة. [ م ُ ع َ دَ ] ( ع ص ، اِ ) زنبیل از برگ خرما. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). زنبیل از برگ خرما بافته. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || چاهی که بی آب برآمده گذاشته باشند آن را. ج ، مقعدات. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد و آن را واگذارند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مؤنث مُقعَد. ( اقرب الموارد ). رجوع به مقعد شود.
مقعده. [ م َ ع َ دَ ] ( ع اِ ) دبر و کون. ( ناظم الاطباء ): کسی را که مقعده بیرون آمده باشد سود دارد. ( الابنیه چ دانشگاه ص 24 ). تراک مقعده را به هم فراز آرد. ( الابنیه ایضاً، ص 32 ). بلیلج... معده را قوی گرداند و رودگانی را خاصه معای مستقیم راو مقعده را. ( الابنیه ایضاً ص 64 ). آبله ها را که از اندرون دهان برآید ببرد و آماس مقعده را همچنین. ( الابنیه ایضاً ص 112 ). و رجوع به مَقعَدَة و مقعد شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم