محرومی

لغت نامه دهخدا

محرومی. [ م َ ] ( حامص ) حالت محروم. حرمان. بی نصیبی. بی بهرگی. مأیوسی. نامرادی. ناامیدی :
حرص رباخواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است.نظامی.برو شکر کن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری.سعدی.نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.سعدی.گذار بر ظلمات است ، خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.حافظ.

فرهنگ فارسی

محرومان ماندن حرمان بی نصیبی : گذار بر ظلمات است خضر راهی کو مباد کاتش محرومی آب ما ببرد . ( حافظ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم