لغت نامه دهخدا
کسار. [ ک ُ ] ( نف مرخم ) گسار. گسارنده. خورنده باشد و امر به این معنی هم هست یعنی بخور لیکن این لفظ را به غیر از غمگسار و میگسار با چیزی دیگر ترکیب نکرده اند و نان گسار و آب گسار نگفته اند و با کاف فارسی مشهور است اما در مؤید الفضلاء با کاف تازی نوشته اند و اصح نیز این است چه کساردن که مصدر است در فرهنگ جهانگیری با کاف فارسی به معنی گذاشتن آمده است نه به معنی خوردن اﷲ اعلم.( برهان ) ( آنندراج ) . خورنده و تحمل کننده و همیشه این صفت با کلمه می و غم مرکب می گردد چنانکه گویند می گسار یعنی خورنده می و غمگسار یعنی تحمل کننده غم و اندوه. ( ناظم الاطباء ).
کسار. [ ک ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت. جلگه و معتدل است. و243تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).