ناکوک

لغت نامه دهخدا

ناکوک. ( ص مرکب ) که کوک نیست. مقابل کوک. || ناکوک بودن ساز؛ کوک و مرتب وآماده نبودن آن. منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن. || ناکوک بودن حال کسی ؛ سردماغ نبودن. سالم و سرحال نبودن او. پریشان حال و آشفته روزگار بودنش.
ناکوک. ( اِخ ) ابوالعلاء عطأبن یعقوب. رجوع به عطأبن یعقوب شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنچه که کوک نیست .یاناکوک بودن حال کسی.سردماغ نبودن وی پریشان حال بودن او . یا ناکوک بودن ساز . منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن .
ابوالعلائ عطائ ابن یعقوب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم