نقل مکان

لغت نامه دهخدا

نقل مکان. [ ن َ ل ِ م َ ] ( ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) جابه جا شدن. از جائی به جای دیگر رفتن. تغییر مکان و منزل دادن :
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهائی دارد.صائب ( از آنندراج ).طاقت نقل مکان نبوداز آن چون سنگ پشت
در سفر با خانه می گردد مسافر رهسپار.اشرف ( از آنندراج ).دارم آن ضعف که هرگاه ز جا برخیزم
به هر از خود شدنم نقل مکان می گردد.اشرف ( از آنندراج ).|| جلای وطن. ترک وطن. ( ناظم الاطباء ). || به اصطلاح اهل سفر، از جای خود به جای دیگر رفتن از جهت مراعات ساعت. ( از آنندراج ). || ( اِ مرکب ) اولین منزل مسافر که با خانه وی چندان مسافتی نداشته باشد و چندی در آنجا توقف می کند تا آنچه از لوازم سفر کسر داشته باشد تهیه و تدارک کند.( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

جابجا شدن . از جائی به جای دیگر رفتن . تغییر مکان و منزل دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم