مسیک

لغت نامه دهخدا

مسیک. [ م َ ] ( ع ص ، اِ ) بخیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ) ( مهذب الاسماء ). || خرد وافر. || غذا و شراب که بس باشد زندگانی را. || جائی که آب ایستد در وی. || نیکوئی : مافیه مسیک ؛ در وی خیری نیست که بدان رجوع کنند به وی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
مسیک. [ م ِس ْ سی ] ( ع ص ) بخیل. ( اقرب الموارد ). مرد زفت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد زفت و بخیل. ( ناظم الاطباء ). شدیدالبخل. کثیرالامساک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مَسیک. و رجوع به مسیک شود. || بسیار آبگیر.( آنندراج ) ( منتهی الارب ): سقاء مسیک ؛ خیک بسیار آبگیر. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم