لغت نامه دهخدا
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.فردوسی.پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه.فردوسی.چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.فردوسی.چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به.فردوسی.از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی.اسدی. || فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. ( برهان ) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.فردوسی.چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.فردوسی.چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.فردوسی.بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.فردوسی.ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.فردوسی.بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.فردوسی.وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.اسدی.|| تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود :
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.اسدی. || ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده. || جلاداده. صیقل زده. || آراسته. زینت داده. || سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. ( برهان ). || انگیخته. || ترک داده. || دورکرده.
- پردخته شدن ؛ تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.فردوسی.