هموار کردن

لغت نامه دهخدا

هموار کردن. [ هََ م ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) صاف کردن. تسطیح کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
هموار کرد موی و بیفکند موی زرد
چون بچه کبوتر منقار سخت کرد.ابوشکور.تربت وی را با زمین هموار کردند. ( قصص الانبیاء ).
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.صائب. || تحمل کردن :
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموارتوان کرد.صائب.- بر خود هموار کردن ؛ تحمل کردن.
|| موافق کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟رودکی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مسطح کردن صاف و برابر ساختن : اگر زمین با ایشان هموار کنندی ... و از خدای هیچ سخن پنهان ندارند. ۲ - تحمل کردن : این دردنه دردیست که بیرون رود از دل این داغ نه داغی است که هموار توان کرد . ( صائب ) یا بخود هموار کردن . متحمل شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم