لغت نامه دهخدا
هموار کرد موی و بیفکند موی زرد
چون بچه کبوتر منقار سخت کرد.ابوشکور.تربت وی را با زمین هموار کردند. ( قصص الانبیاء ).
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.صائب. || تحمل کردن :
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموارتوان کرد.صائب.- بر خود هموار کردن ؛ تحمل کردن.
|| موافق کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟رودکی.