لشکر شکنی

لغت نامه دهخدا

لشکرشکنی. [ ل َ ک َ ش ِ ک َ ] ( حامص مرکب ) عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن :
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ.فرخی.چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.سوزنی.کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.سوزنی.صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است.نظامی.

فرهنگ فارسی

عمل و کیفیت لشکر شکن مغلوب کردن لشکر : ای بلشکر شکنی بیشتر از صدرستم ای بهشیار دلی بیشتراز صد هوشنگ . ( فرخی . د . ۲٠۶ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال درخت فال درخت فال ای چینگ فال ای چینگ