قصبی

لغت نامه دهخدا

قصبی. [ ق َ ص َ بی ی ] ( ع اِ ) یکی قَصَب ، و آن جامه های نازک و نرم کتانی است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قصب شود.
قصبی. [ ق َ ص َ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قصب. ( لباب الانساب ). رجوع به قصب شود.
قصبی. [ ق َ ص َ ] ( اِخ ) عمران بن ابوعطاءواسطی ، مکنی به ابوحمزه. از محدثان است. وی از ابن عباس و ابن حنیفه و دیگران روایت دارد و از او ثوری و شعبه و هشیم و جز ایشان روایت کنند. ( لباب الانساب ).
قصبی. [ق َ ص َ ] ( اِخ ) محمدبن حنیفةبن ماهان واسطی ، مکنی به ابوحنیفه. از محدثان است. وی به بغداد سکونت کرد و در آنجا از عم خود احمدبن محمد و خالد سمتی و دیگران حدیث گفت و از او محمدبن مخلد و ابوبکر شافعی روایت دارند. او در حدیث قوی نبوده است. ( لباب الانساب ).

فرهنگ فارسی

محمد بن حنیفه بن ماهان واسطی مکنی به ابو حنیفه از محدثان است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم