قبع

لغت نامه دهخدا

قبع. [ ق ُ ] ( ع اِ ) کرنای و بوق. ( منتهی الارب ).
قبع. [ ق َ ] ( ع مص ) قِباع. بینی فشاندن خوک. || تاسه افتادن ، گویند: قبع الرجل قبعاً؛ تاسه افتاد او را. || قَبَعَ المَزادةَ، دهان توشه دان به درون نوردیده ، خورد آب را. یا گوشه توشه دان به دهان در کرد و نوشید. رجوع به قِباع شود. || پست کردن سر در سجده. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) بانگ و فریاد. || بانگ پیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قبع. [ ق ُ ب َ ] ( ع اِ ) خارپشت. || جانورکی است دریائی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

خارپشت جانورکی است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال انگلیسی فال انگلیسی فال احساس فال احساس فال میلادی فال میلادی