فسونی

لغت نامه دهخدا

فسونی. [ ف ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به فسون. ساحر. جادوگر.
فسونی. [ ف ُ ] ( اِخ ) محمودبیک فسونی. گویند از تبریز است. کارمند دفتر است و سیاق را خوب میداند. حسن صورت و سیرت هم دارد. این ابیات از اوست :
مُردم از غم سخن از رفتن خود چند کنی
این نه حرفی است که گویی و شکرخند کنی
گشته غیر از تو دل آزرده و من در تابم
که دلش باز به آزار که خرسند کنی...( از مجمع الخواص ص 203 ).فسونی از شعرای دوره شاه عباس اول صفوی است.

فرهنگ فارسی

منسوب به فسون . جادوگر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم