لغت نامه دهخدا
خدنگی که پیکانْش ْ بدبید برگ
فرودوخت بر تارک ترگ ترگ.فردوسی. || نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن :
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.فردوسی.دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد
باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی.سعدی.مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز.سعدی.