پای برجای

لغت نامه دهخدا

پای برجای. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم :
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.فردوسی.چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.فردوسی.گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.سنائی.چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.سعدی.- پای برجای بودن کسی را ؛ کار بسامان بودن او را :
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.فردوسی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) پا برجا استوار ثابت قایم . یا پای بر جای بودن . کار بسامان بودن . یا پای بر جای کردن. استوار کردن تثبیت. یا پای بر جای نگهداشتن.از حد خود نگذشتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال میلادی فال میلادی فال ای چینگ فال ای چینگ فال تاروت فال تاروت