لغت نامه دهخدا
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.ناصرخسرو.پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است بانگور.ناصرخسرو.آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.ناصرخسرو.آستی ، آستین :
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی آستی.فردوسی.با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.ناصرخسرو.هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.سنائی.زمی ، زمین :
مغ آنگهی گفت از قبله تو، قبله من
بهست کز زمی آتش بفضل به بسیار.اسدی.ز سردی آید مرگ و زمی است سرد بطبع
ز گرمی است روان و آتش است گرمی دار.اسدی.ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدوّر.ناصرخسرو.در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.