لغت نامه دهخدا
یمنی. [ ی َ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به یمن. ( ناظم الاطباء ) :
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.( منسوب به ابوسعید ابی الخیر ).ترکیب ها:
- ادیم یمنی . باد یمنی. بُرد یمنی. سهیل یمنی. عقیق یمنی.
|| پارچه منقش الوان که در یمن می سازند. ( ناظم الاطباء ).
یمنی. [ ی َ م َ ] ( اِخ ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ استرآبادی یمنی. از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او ازابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. ( از لباب الانساب ).