لغت نامه دهخدا
کنون چنبری گشت پشت یلی
نباشم همی خنجر کابلی.فردوسی.ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.فردوسی.به نستوه فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست.فردوسی.هنر هست و مردی و تیغ یلی
یکی یار چون مهتر کابلی.فردوسی.ببستم میان یلی بنده وار
ابا جادوان ساختم کارزار.فردوسی.سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال از دوک چادر.فرخی.و رجوع به یل شود.
یلی. [ ی َ لی / ی َل ْ لی ] ( اِ ) یللی. بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می نمایند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به یللی شود. || به زیر آمدن چیزی از چیزی و اندیشه از دل. ( از احوال و اشعار رودکی ذیل ص 1090 ) :
ز اسب یلی آمد آن گه نرم نرم
تا برند اسبش همان گه گرم گرم.رودکی.