پندگو

لغت نامه دهخدا

پندگو. [ پ َ ] ( نف مرکب ) پندگوی. ناصح. واعظ. اندرزگو. نصیحت گر. نصیحت گذار :
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
بگلنار گفت این سخن یاد گیر.فردوسی.کافور بر جراحتم الماس ریزه شد
ای پندگو بباش کزین ریشتر شود.باقر کاشی ( از آنندراج ).پیاله گر بکف آید به پندگو منگر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار.کلیم کاشی ( ازآنندراج ).

فرهنگ عمید

پندگوینده، اندرزگو، نصیحت گو.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال ورق فال ورق فال شمع فال شمع