لغت نامه دهخدا
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب.فردوسی.یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب.فردوسی.خرامید با بنده پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب.فردوسی.برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب.فردوسی.یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب.فردوسی. || بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب.فردوسی.فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب.فردوسی.از آن تیز گردد ردافراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب.فردوسی.چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.فردوسی.بشد تیزنزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب.فردوسی.فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب.فردوسی.چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب.فردوسی.دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب.
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.فردوسی.غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب.فردوسی.اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب.فردوسی.می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب.فردوسی.وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب.فردوسی. || عجول. شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.فردوسی.کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.