پرس پرسان

لغت نامه دهخدا

پرس پرسان. [ پ ُ پ ُ ] ( ق مرکب ) پرسان پرسان. با سؤال از بسیار کس :
پرس پرسان می کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر.مولوی.پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.مولوی.

فرهنگ عمید

= پرسان * پرسان پرسان: پرس پرسان می کشیدش تا به صدر / گفت گنجی یافتم آخر به صبر (مولوی: ۳۸ ).

فرهنگ فارسی

پرسنده از بسیار کس با سوئ ال از اشخاص بسیار : (پرسان پرسان بکعبه می بتوان رفت . )
پرسان پرسان با سوال از بسیار کس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم