واپس مانده

لغت نامه دهخدا

واپس مانده. [ پ َ دَ/ دِ ] ( ن مف مرکب ) بازمانده. عقب مانده :
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افگنده است پالانی.خاقانی.ز واپس ماندگان ناید درست این
نخستین را نداند جز نخستین.نظامی.به دورافتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها.نظامی.و رجوع به واپس ماندن شود.

فرهنگ فارسی

بازمانده عقب مانده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم