لغت نامه دهخدا
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.خاقانی.جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد
کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 853 ).تا معلوم و مقرر شود که خار فتنه مادت تشویش ملک و دولت باشد. ( سندبادنامه ص 203 ). و رجوع به ماده و مادة شود. || ( اصطلاح فلسفی ) ماده. ( فرهنگ فارسی معین ). اصل هر چیز. مقابل صورت : و هر پذیرایی که صورت اندروی بود و جز صورت بود آن را مادت خوانند. ( دانشنامه ، از فرهنگ فارسی ایضاً ). رجوع به ماده ( معنی فلسفی )شود.
مادة. [ مادْ دَ ] ( ع اِ ) ( از «م دد» ) افزونی پیوسته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از غیاث ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، مواد. ( ناظم الاطباء ). ماده. مادت. و رجوع به همین مواد شود.