لغت نامه دهخدا سرخود. [ س َ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ) خودسر و خودمختار و مستقل. ( آنندراج ). که ناصحی ندارد یا سخن بزرگتران خویش گوش ندارد. فسارگسسته. رها. آزاد. که به خود گذاشته باشند او را. آنکه شور نکند. آنکه به گفتار بزرگتران کار نکند. مستبد. خودرای. مهمل. خودکامه. ( یادداشت مؤلف ).
فرهنگ عمید ۱. خودسر، خودرٲی.۲. آزاد و رها.* سرخود کار کردن: [مجاز] به میل خود و از پیش خود و بدون دستور کار کردن.