راستان

لغت نامه دهخدا

راستان. ( ص ، اِ ) ج ِ راست ، عادلها و صادقها. ( ناظم الاطباء ). صدیقان. مقابل کژان. ( از شرفنامه منیری ) :
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان.فردوسی.راست شو تابراستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.اوحدی ( از امثال وحکم ).|| قسط. عدل : ونصنع الموازین القسط؛ ما بنهیم ترازوها راستان. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 547 ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم