زارواری

لغت نامه دهخدا

زارواری.( حامص مرکب ) افسوس خوردن. اندوهناکی. غصه دار بودن. زاروار بودن. چون زبونان و ضعیفان بودن :
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و جان را نزاری.( ویس و رامین ).چو رامین بیش کردی زارواری
از او پیش آمدی امیدواری.( ویس و رامین ).و رجوع به زاروار شود. || خواری. زبونی :
گهی با دوست بردن بردباری
گهی بی دوست بردن زارواری.( ویس و رامین ).رجوع به زاروار شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم