خلوت نشین

لغت نامه دهخدا

خلوت نشین. [ خ َل ْ وَ ن ِ ] ( نف مرکب ) عزلت نشین. عابد. زاهد. ( یادداشت بخط مؤلف ). کسی که تنها می نشیندو عزلت می گزیند. منزوی. ( ناظم الاطباء ) :
سواد دیده باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.نظامی.حذر کن زآنکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوت نشینی.نظامی.چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی شود دور.نظامی.ورت مال و جاهست و زرع و تجارت
چو دل با خدایست خلوت نشینی.سعدی ( گلستان ).چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید.سعدی ( بوستان ).بزیر آمد از غرقه خلوت نشین
بپایش درافتاد سر بر زمین.سعدی.شنیدم که از پارسایان یکی
بطیبت بخندید با کودکی
دگر پارسایان خلوت نشین
بعیبش فتادند در پوستین.سعدی ( بوستان ).دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست خلوت نشین دل با خلق.اوحدی.از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی.حافظ.درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی.حافظ.حافظ خلوت نشین دوش بمیخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.حافظ.

فرهنگ عمید

۱. کسی که در جای خلوت می نشیند و در تنهایی و گوشه نشینی به سر می برد.
۲. [قدیمی] پارسا، عابد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که در جای خلوت نشیند و عزلت گزیند منزوی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم