زبهر

لغت نامه دهخدا

زبهر. [ زِ ب َ رِ ] ( حرف اضافه مرکب ) برای. بجهت. ازبرای. ازبهر. متعلق به :
خود ملک و شهی ، خاصه زبهر تو نهادند
زین دست بدان دست به میراث تو دادند.منوچهری.هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی.منوچهری.چنانکه هستی هرگز تو را نیابد وهم
زبهر آنْت نیابد، کز او لطیف تری.عنصری.هر کسی عنبر همی جوید زبهر بوی خوش
تو ز بوی خوی خویش اندر میان عنبری.عنصری.زبهر تیرگی شب مرا رفیق ، چراغ
زبهر روشنی دل مرا ندیم ، کتاب.مسعودسعد.به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
زبهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب.مسعودسعد.دیگران در ناز خفته او زبهر دین حق
از نمد زین و ز زین بالین و بستر یافته.محمد نسوی ( از سبک شناسی ج 3 ص 10 ).
زبهر. [ زِ هََ ] ( اِ ) عاق و بیزاری پدر و مادر از فرزند. ( ناظم الاطباء ). عاق باشد. ( جهانگیری ). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزند،و آنرا بعربی عاق گویند. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ).

فرهنگ عمید

بیزاری پدر و مادر از فرزند.
* زبهر کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] عاق کردن فرزند.

فرهنگ فارسی

عاق و بیزاری پدر و مادر از فرزند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم