بارسالار

لغت نامه دهخدا

بارسالار. ( اِ مرکب ) سالار بار. حاجب بزرگ.حافظ. نگاهبان. رئیس حفاظ و نگاهبانان :
آن شنیدستم که در صحرای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادار را
یاقناعت پرکند یا خاک گور.سعدی.

فرهنگ عمید

رئیس دربانان و نگهبانان که مٲمور بار دادن مردم بوده، سالار بار، حاجب بزرگ.

فرهنگ فارسی

سالار بار و حاجب بار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم